اوج عروج انسان

اوج عروج انسان

 

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 152، 10 محرم 1443) به تبیین موضوع اوج عروج انسان می‌پردازیم.

در آیۀ سوم سورۀ مبارکۀ معراج می‌فرماید: "مِنَ اللَّهِ ذِي الْمَعَارِجِ".

در این آیۀ شریفه، خداوند صاحب معارج معرفی شده است و از آنجا که اسماء الهی در ظهورات او حضور دارند، پس شیئی خلق نشده مگر اینکه این اسم الهی را با خود حمل می‌کند. یعنی هر شیئی که خداوند خلق کرده، در درون و بطنِ آن شیء، عروج را قرار داده است. پس اگر او صاحب معارج است همۀ مخلوقات و مظاهرش، هم در معراج‌اند.

در عالمِ هستی موجودی نداریم که حرکت نداشته باشد و حرکتش عروجی نباشد. همۀ هستی دارند می‌روند. رفتن هم تکویناً رو به بالا است. این حرکت و طی مراتبِ ترقی به این ترتیب است: حرکت از مقام جسم کلی به جسم جزئی به طبع به مقام معدن، نبات، حیوان تا می‌رسد به مقام انسان. انسان این عروج‌ها را درجه ‌به‌ درجه از منزلی به منزل دیگر طی می‌کند.

معراج تکوینی انسان با معراج اختیاری‌اش فرق می‌کند. در حرکت عروجیِ هستی تا رسیدن به مقام انسان تخلفی در کار نیست، ولی به انسان که رسید، امکان تخلف وجود دارد. انسان،‌ معراجی علاوه بر معراج اصلی و تکوینی سایر مخلوقات و مظاهر الهی به‌سوی "ذی‌المعارج" دارد. در این سیر و حرکت تکوینی همۀ اشیا به کمال لایق خودشان می‌رسند. اما انسان باید در منازل متعددی که گاهی تعداد آن را هزاران منزل شمرده‌اند، حرکت کند. اولین منزل، منزل آگاهی است، آگاهی به رتبۀ وجودی خودش. اصطلاحاً به این منزل، یقظه می‌گویند؛ به معنی بیداری.

نگاه انسان به خود، قبل و بعد از منزلِ بیداری متفاوت است. این بیداری و آگاهی ممکن است در اعمال ظاهری انسان تأثیر خاص و قابل مشاهده‌ای نداشته باشد، اما باعث می‌شود انسان جایگاه خود را در اعمالش ببیند و بر کوچک‌ترین رفتارش نظارت آگاهانه داشته باشد. انسان در منزل بیداری به درون خود آگاه است و کاری انجام نمی‌دهد مگر اینکه به خوب و بد آن اشراف دارد.

بعد از منزل بیداری، راه برای انسان باز می‌شود و مسیر منازل دیگر برایش آشکار می‌گردد. از آنجایی که خداوند صاحب معارج است و از طرفی اسمای او بی‌نهایت است، پس می‌توان گفت منازلِ عروج انسان نیز بی‌نهایت است:

"قُلِ‌ ادْعُوا اللَّهَ‌ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمٰنَ‌ أَيّاً مَا تَدْعُوا فَلَهُ‌ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى‌"[1]

هر اسمی از اسمای الهی پله‌ای است برای عروج انسان. گویا اسمای خدا در دو جلوۀ جمال و جلال، علی‌الاتصال در صف ایستاده‌اند تا انسان را پله‌پله تا خدا ببرند!

جلوات اسمائی خداوند هستی را تشکیل دادند و در این تسلط اسما بر هستی، هم جلالش حاکم است هم جمالش. هر دو هم سکوی عروج هستند.

کربلا میدانی است که انسان را با دو جلوۀ اسمای جمال و جلال الهی به خدا رساند. امام‌حسین(علیه‌السلام) و اولاد و اصحابش با این هر دو جلوه، صعود کردند. حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) هم در جلوۀ جمال و در بوسیدن گلوی امام‌حسین(علیه‌السلام) عروج کرد و هم در جلوۀ جلال در مجلس شراب یزید! حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) این حقیقت را می‌دانست که این هم پله‌ای است برای عروج او، بنابراین برخوردی نمود در شأن پرواز انسانی‌اش.

اسماء الهی در درون انسان هستند و او را از درون عروج می‌دهند. بنابراین حرکت و عروج انسان کار پیچیده‌ای نیست، نه حرکت در دنیا و آخرت و نه دینداری، هیچ کدام سخت نیست. عروج اگر سخت بود، چگونه است که انسان از پس هزارواندی سال، در سوگ امام خود می‌نشیند و برای کسی که اصلاً او را ندیده، از سویدای جان اشک می‌ریزد؟ این دلدادگی‌ها نشان می‌دهد که حسین(علیه‌السلام) در جان انسان‌ها ساری و جاری است. و از درون، آن‌ها را عروج می‌دهد.

فرشتگان زمینی و آسمانی که در خدمت انسان هستند، او را عروج می‌دهند. اسماء را هم که از انسان آموختند[2]، برای این بود که بتوانند او را عروج دهند؛ چه ملائکۀ غلاظ و شداد که انسان را به جلال الهی عروج می‌دهند و چه ملائکۀ رحمت که او را به جلوۀ جمال الهی عروج می‌دهند.

طبق فرمودۀ قرآن کریم انسان، جامع همۀ مراتب هستی را از خدا خواسته است:

"إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا"[3].

و خداوندِ صاحب معارج این راه نامحدود را برای او هموار ساخته است و از آنجایی که حرکت در این مسیر، بدون برداشتن حجاب‌ها امکان‌پذیر نیست، اسماء جلال الهی در میدان‌های مختلف موانع و حجاب‌ها را از جلوی پای انسان برمی‌دارند. پس انسان باید با روی باز و با شوق جلال‌ها را بپذیرد.

همان طور که گفته شد انسان یک معراج تکوینی صوری دارد که با دیگر موجودات شریک است و نهایتش رسیدن‌ به حیوانیت است. در این معراج تکوینی، کمال انسان، رسیدن به همان عقل فعال است. اما یک معراج معنوی هم دارد که دیگر موجودات ندارند. این معراج معنوی در بیرون از انسان و در فعل و انفعال بیرونی، اتفاق نمی‌افتد، بلکه تغییری است که در نگاه انسان رخ می‌دهد. ملاصدرا این معراج را در اسفار اربعه نشان داده است.

در دیدگاه ملاصدرا سفر اول، سیر از منزل یقظه (بیداری) تا منزل قلب است. در این سفر انسان اسم خودش را پیدا می‌کند؛ یعنی خودش را می‌شناسد. قرار گرفتن در این سیر؛ یعنی آگاه شدن نسبت به خود و خدا، عین لطف است و جا دارد که بر ما به خاطر این لطف و نعمت، منت گذاشته شود:

"لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ"[4].

اگر انسان نسبت به خود و موقعیت و تاریخ بودِ خود آگاهی داشته باشد، می‌داند که باز شدن نقص‌ها که در جلوۀ جلال الهی برای او اتفاق می‌افتد، لطف پروردگار است. و داشتن این آگاهی در سفر اول است.

در سفر دوم انسان که خود را و ربش را شناخته، می‌تواند از این شناخت استفاده کند و متصف به صفات حق شود.

در سفر سوم می‌فهمد که عین اتصال به حق است. این مقامِ قاب قوسین است.

در سفر چهارم انسان به مقام بقای بعد از فنا می‌رسد و نهایت این سیر آنجاست که قرآن می‌فرماید:

"سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا"[5]

معراج انسان کامل رسیدن به مقام قاب قوسین و مقام "لَا أُحْصِى ثَنَاءً عَلَيْكَ" است و معراج امت، رسیدن به محاذات قلب انسان کامل است. مانند کودکی که به مرحلۀ شناخت مادرش می‌رسد و می‌فهمد که اگر مادر نبود، او هم نبود. پس اوج معراج انسان همین است که بفهمد اگر انسان کامل نبود، او هم نبود: "لَوْلاک لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاک"

قلب انسان کامل، همان عرش الهی است و انسان زمانی می‌تواند اسم خود را بخواند و به خودش آگاه شود و منازل و سفرهای چهارگانه را برود که بفهمد عین‌الربط به نور محمدی(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌) است.

از روایات استفاده می‌شود که انسان کامل قلب عالم هستی است و تمام انسان‌ها جوارح او هستند. در اینجا یکی از روایاتی که این مطلب را تصریح می‌فرماید، بیان می‌کنیم.

جمعى از اصحاب امام‌صادق(علیه‌السلام) خدمت او بودند و در ميان آن‌ها هشام‌بن‌حكم كه هنوز جوان نورسى بود، هم حضور داشت. امام صادق(علیه‌السلام) فرمود: اى هشام، گزارش نمى‌دهى كه با عمرو‌بن‌عبيد چه كردى و چطور با او سؤال و جواب كردى؟

عرض كرد: يا‌بن‌رسول‌الله، من شما را محترم‏تر از آن مى‌دانم و شرم دارم و زبانم در برابر شما كار نمى‏كند. امام فرمود: چون به شما دستورى دادم به كار بنديد.

هشام گفت: به من خبر رسيد موقعيتى را كه عمرو‌بن‌عبيد پيدا كرده و مجلس بحثى كه در مسجد بصره بر پا كرده، بر من گران آمد و براى ملاقات او به بصره رفتم و روز جمعه به مسجد وارد شدم و انجمن بزرگى تشكيل شده بود و عمرو‌بن‌عبيد در آن جمع حاضر بود. جامۀ سياه پشمينى به كمر بسته بود و جامۀ ديگرى به دوش انداخته بود و مردم از او پرسش مى‏كردند.

من از مردم راه خواستم و به من راه دادند و رفتم در حلقۀ او و پشت سر مردم بر دو زانو نشستم و سپس گفتم: اى مرد دانشمند، من مرد غريبم اجازه مى‏فرمایيد از شما پرسشى كنم؟ گفت آرى بپرس. گفتم بفرمایيد به من كه شما چشم داريد؟ گفت پسر جان، اين چه پرسشى است؟ چيزى كه به چشم خود مى‏بينى پرسش ندارد. گفتم پرسش من همين است. گفت پسر جانم، بپرس و اگر چه پرسش تو احمقانه است.

گفتم پس لطف بفرمایيد جواب همان پرسش مرا بدهيد. گفت بپرس تا جوابت را بدهم. گفتم شما چشم داريد؟ جواب داد آرى، من چشم دارم. پرسیدم با چشم خود چه مى‏كنيد؟ جواب داد با آن رنگ‌ها و اشخاص در خارج را مى‏بينيم. پرسیدم بينى هم دارى؟ جواب داد آرى. پرسیدم با آن چه مى‏كنى؟ جواب داد با آن بو استشمام مى‏كنم. پرسیدم شما دهان دارى؟ پاسخ داد آرى. پرسیدم با آن چه مى‏كنى؟ پاسخ داد مزه‏ها را با آن مى‏چشم. پرسیدم شما گوش داريد؟ پاسخ داد آرى. پرسیدم با آن چه مى‏كنيد؟ پاسخ داد آواز را با آن مى‏شنوم.

پرسیدم شما قلب هم داريد؟ پاسخ داد آرى. پرسیدم با آن چه مى‏كنيد؟ پاسخ داد هر آنچه با اين اعضا و حواسم بدان وارد مى‏شود، امتياز مى‏دهم. پرسیدم مگر اين اعضای دراكه تو را از قلب بى‏نياز نمى‏كنند؟ پاسخ داد نه. پرسیدم چطور بى‏نياز نمى‏كنند با اينكه همه درست و بى‏عيب‌اند؟ گفت پسر جان، وقتى اين اعضا در چيزى كه می‌بويند يا می‌بينند يا می‌چشند يا می‌شنوند ترديد كنند، در تشخيص آن به قلب مراجعه كنند تا يقين پابرجا شود و شک برود.

من به او گفتم: پس همانا خدا قلب را براى رفع شک و ترديد حواس بر جا داشته؟ گفت: آرى.

گفتم: بايد قلب باشد وگرنه براى حواس يقينى نباشد؟ گفت: آرى.

به او گفتم: اى ابا‌مروان (كنيه عمرو‌بن‌عبيد است) خدای تبارک‌و‌تعالى حواس تو را بى‏امام رها نكرده و براى آن‌ها امامى گماشته كه ادراک او را تصحيح كند و در مورد شک يقين به‌دست آورد. و همۀ اين خلق را در شک و سرگردانى و اختلاف بگذارد و امامى براى آن‌ها معين نكند تا آن‌ها را از شک و حيرت برگرداند و براى اعضاى تن تو امامى معين كند تا حيرت و شک او را علاج كند؟! در اينجا خاموش ماند و به من پاسخى نداد.

امام صادق(علیه‌السلام) خنده‏اى كرد و فرمود: اى هشام، چه كسى اين را به تو آموخت؟ هشام گفت اين‌ها مطالبى بود كه از شما ياد گرفتم و تنظيم كردم. امام فرمود به خدا اين حقيقتى است كه در صحف ابراهيم‏ و موسى نوشته است.[6]

این روایت به روشنی اثبات می‌کند که انسان کامل، قلب عالم هستی است و تمام انسان‌ها جوارح امام هستند که امکان شک و خطا و اختلاف دارند. انسان با وجود این امکان، چگونه به یقین برسد و عروج کند؟ با امام(علیه‌السلام).

همان طور که وقتی انسان می‌خوابد همۀ اعضای انسان استراحت می‌کنند، ولی قلب بیدار است و بدون انقطاع کار می‌کند؛ انسان کامل هم بلاانقطاع از انسان‌ها غافل نیست، اگرچه آن‌ها غافل‌اند.

اینکه ما با داشتن امام همچنان غرق گرفتاری هستیم جای تأمل دارد. ما همۀ دنیا را با گرفتاری‌هایش پذیرفته‌ایم و همین را خواسته‌ایم و درمقابل، امام(علیه‌السلام) را نخواسته‌ایم، چون او را نشناخته‌ایم! غرق در اضطراب و گرفتاری‌های دنیا هستیم ولی به آن رضایت داده‌ایم، و دنیا را با همۀ خطاهایش دوست داریم و فقط دنبال بهتر شدن همین دنیا هستیم، بدون امام(علیه‌السلام)! درحالی‌که امام(علیه‌السلام) ابدیت را برای ما می‌خواهد.

اساس فهم و مرکز معرفت و شناخت و عامل حیات و بقای عالم هستی، انسان کامل است. همان طور که تا انسان به حیات مادی زنده است، به قلب نیاز دارد؛ عالم هستی هم برای بقای هستی‌اش در همۀ عوالم به امام(علیه‌السلام) نیاز دارد.

 


[1]- سورۀ اسراء، آیۀ 110.

[2]- اشاره به سورۀ بقره، آیۀ 31 : "عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِكَةِ".

[3]- سورۀ احزاب، آیۀ 72 : ما امانت (تعهّد ، تکلیف ، و ولایت الهیّه) را بر آسمان‌ها و زمین و کوه‌ها عرضه داشتیم، آن‌ها از حمل آن سر برتافتند و از آن هراسیدند، امّا انسان آن را بر دوش کشید. او بسیار ظالم و جاهل بود (چون قدر این مقام عظیم را نشناخت و به خود ستم کرد)!

[4]- سورۀ آل‌عمران، آیۀ 164.

[5]- سورۀ اسراء، آیۀ 1.

[6]- الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏1، صص169-171.

 



نظرات کاربران

//